معنی رام و مطیع

حل جدول

رام و مطیع

مسخر


مطیع

منقاد، رام

رام


رام

مطیع

اهلی، دست آموز، مطیع


مطیع نمودن

رام ،‌اهلی، اخضع , خفض , لجام، رام کردن ، تسلیم کردن ، مطیع کردن ، مقهور ساختن

واژه پیشنهادی

مطیع و رام

فرمانبر

فرمانبر


کنایه از رام و مطیع

خوش لگام

عربی به فارسی

مطیع

تابع , رام شدنی , قابل جوابگویی , متمایل , فرمانبردار , مطیع , حرف شنو , رام

لغت نامه دهخدا

مطیع

مطیع. [م ُ] (ع ص) (از «طوع ») اطاعت و فرمانبرداری کننده. (آنندراج). فرمانبردار. ج، مطیعون. (مهذب الاسماء). فرمانبردار. رام و فروتن. (ناظم الاطباء). مطواع. مطواعه. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). فرمانبردار. فرمانی. پیشکار. فرمانبر. طائع. منقاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خدا را بجاآوری بندگی
مطیعش شوی در سرافکندگی.
فردوسی.
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست.
فرخی.
مردم روزگار وی، وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی). هر که اختیار کند همگان او را مطیع باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). اگر خواهد او گاو را بیارم تا ملک را مطیع باشد. (کلیله و دمنه). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438). جملگی مطیع فرمان گشتند. (گلستان).
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود.
سعدی.
- مطیع شدن، منقاد شدن. فرمانبردار گردیدن:
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.
ناصرخسرو.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
- مطیع کردن، فرمانبر کردن و تابع و منقاد نمودن. (ناظم الاطباء):
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را.
سعدی.
- مطیعگشتن، مطیع شدن. منقاد و فرمانبردار گردیدن:
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 53).
دیوش مطیع گشته به مال و پری به علم
آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده ست.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 54).


رام

رام. (ص) مقابل توسن. (از آنندراج) (انجمن آراء) (رشیدی) (سروری). مقابل بدلگام. مقابل چموش. مقابل سرکش و بدرام. ذلول. ذلولی. ضارع. ضرع. ضرعه. ضروع. (منتهی الارب). نرم:
من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من.
خفاف.
بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند ومیگرداند و اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم میکند. (تاریخ بیهقی).
چون داد بخواهم از تو بس تندی
لیکن چو ستم کنی خوش و رامی.
ناصرخسرو.
ملک چون دید کاو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است.
نظامی.
زیر بار امانت غم تو
توسنان زمانه رام تواند.
عطار.
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار
که توسنی چو فلک رام تازیانه ٔ تست.
حافظ.
دلارامی که با من رام بود از من رمید آخر
نمیدانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر.
جعفر فراهانی (از ارمغان آصفی).
دروب، ستور رام. ذلول، ستور رام شده. (منتهی الارب). سهوه؛ شتر رام. مخنع؛ شتر رام ریاضت یافته. مدیث، رام از هر چیزی. مصاحب، رام بعد صعوبت و سرکشی. ناقه دلاس، شتر ماده ٔ رام و نرم. ناقه، سُرُح، شتر ماده ٔ رام. ناقه متهفه؛ ناقه ٔ رام. ناقه مذعان، شتر ماده ٔ رام. (منتهی الارب). هزم، اسب منقاد و رام. (منتهی الارب). هلواع، شتر ماده ٔ تیز و نیک شتاب و چست و رام. (منتهی الارب). || بطریق مجاز بر آدمی که سرکش نباشد و فرمانبردار و رام پیشه بود اطلاق کنند. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (رشیدی) (انجمن آراء). فرمانبردار و نرم باشد. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ اوبهی).فرمان برنده بود و مطیع. (حاشیه ٔ فرس اسدی). مطیع و فرمانبردار. (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). فرمانبردار. (برهان). مقابل سرکش. (از شرفنامه ٔ منیری). منقاد. (زوزنی). مطیع و منقاد و فرمانبر. (شعوری ج 2 ورق 10). مطیع و محکوم. (ارمغان آصفی):
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نان خورده آید به از جام نیست.
فردوسی.
تو دانی چنان کن که کام تو است
چو گردون گردنده رام تو است.
فردوسی.
جهان با کسی جاودان رام نیست
بیک خو برش هرگز آرام نیست.
اسدی.
سپهرروان با کسی رام نیست
ز نیک و بد ماش آرام نیست.
اسدی.
که هستند چرخ و جهان رام او
نجوید ستاره مگر کام او.
اسدی.
از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بوده همین ریمنم.
ناصرخسرو.
باد همیشه فزون جلالت و عزت
دایم پاینده باد دولت رامت.
مسعودسعد.
روز رام است و بخت و دولت رام
ای دل آرام خیز و درده جام.
مسعودسعد.
هر کس که بفرمان تو رام است و مسخر
از دولت و اقبال تو کارش چو نگار است.
امیرمعزی.
خدایگان جهان پادشاه ملک آرام
که امر نافذ او راست چرخ و دولت رام.
سوزنی.
غلام نیست بفرمان خواجه رام چنانک
من این نبهره تن خویش را بفرمانم.
سوزنی.
رامند خلق مر فلک تند را ازآنک
دربند بندگی فلک تند رام تست.
سوزنی.
گر خزر و ترک و روم، رام حساب تواند
نیست عجب کز نهاد، رام فحول است رم.
خاقانی
مُتَیَّم، آنکه رام و منقادست. (منتهی الارب).
- پیروزرام، آنکه رام و مطیع پیروز است.
- || آنکه پیروز رام و فرمانبر اوست.
- || (اِخ) بروایت شاهنامه نام قدیم ری است. رجوع به پیروز رام در همین لغت نامه شود.
|| (ص) بطریق مجاز بر جمادات نیز اطلاق نمایند چنانکه تیر را که از کمان زودگشاد دهند گویند تیروکمان را رام کردیم. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدی) (فرهنگ نظام). رجوع به رام کردن در معنی «راست کردن. نشانه گرفتن...» و شواهد آن شود. || روان. (آنندراج) (رشیدی) (شعوری ج 2 ورق 10) (جهانگیری) (انجمن آراء). روان و رونده. (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف). سلس. (منتهی الارب). رجوع به رام کردن در معنی «راست کردن. نشانه گرفتن...»و شاهد آن شود. || مقابل وحشی است که الفت گرفته و آموخته باشد. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). الفت گرفته. (غیاث اللغات). مأنوس. (زوزنی) (ناظم الاطباء). انسی، مقابل وحشی. آموخته و دست آموز. خانگی. (ناظم الاطباء). حیوان وحشی که مأنوس و فرمانبردار شده باشد. (فرهنگ نظام). رائض. (منتهی الارب). || خوش. (آنندراج) (انجمن آراء) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). خوش و شاد و خرم. (برهان) (ناظم الاطباء). شاد و خرم. (لغت محلی شوشتر). خوش و شاد. (منتخب اللغات):
ترا روز رام از جهان رام باد
همان باد را بر تو آرام باد.
فردوسی (از فرهنگ نظام).
شهی خوش زندگانی بود و خوش نام
که خود در لفظ ایشان خوش بود رام.
(ویس و رامین).
|| (اِ) شوق و نشاط. (ناظم الاطباء). شادی و خوشی. (شعوری ج 2 ورق 10). || رامش و صلح و سازش که در اوستا رامن یا رامه و در پهلوی رامشن آمده است. (از مزدیسنا ذیل ص 229):
نفرموشم ز دل یاد توهرگز
نه روز رام نه روز هزاهز.
(ویس ورامین).
|| در فرهنگ ناظم الاطباء معانی جاهد و ساعی و هوشیار و زیرک، و بسیاری و فراوانی نیز باین کلمه داده شده است اما منحصر بهمان ماخذ است. || صاحب انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج این کلمه را بمعنی شهر آورده اند در کلمات:
- رام اردشیر، شهر اردشیر.
- رام هرمز، شهر هرمز.
اما ظاهراً بر اساسی نیست چنانکه یاقوت در معجم البلدان نیز از جزء رام در ترکیب رام هرمز معنی مراد و مقصود دریافته است و معنی ترکیب «رامهرمز» را مقصود هرمز و مراد هرمز دانسته. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.
- || (پیشوند) مزید مقدم در اسماء امکنه و اشخاص: رامش. رامشهرستان. راماشاه. رامشین. رامن. رامنی. رامهرمز. رامه. رامتین. رامیتن. رامیثن. رامی. رامین. رامینه. رامان. رامجرد. (یادداشت مؤلف).
|| (ص) آرام. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 10). آسوده. ساکت:
زمان تازمان زو برآید خروش
شود رام گیتی پر از جنگ و جوش.
فردوسی.
برآن منگر که دریارام باشد
برآن بنگر که بی آرام باشد.
(ویس و رامین).
|| (اِ) آرام و طاقت و آرامیدن. (برهان) (لغت محلی شوشتر). آرام و راحت. (فرهنگ نظام). آرام و طاقت. (ناظم الاطباء). || لقب ملوک هند. (آنندراج) (انجمن آراء):
گاهی بدریا درشوی، گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو گه رام و گه خان گه تگین.
فرخی.
ز سرشنی و طراز است مادر و پدرت
مگر نبیره ٔ خان و نواسه ٔ رامی.
حقوری (از لغت فرس اسدی، نسخه ٔ نخجوانی).
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شاه ماند و نه شیر و نه رای ماند و نه رام.
روحانی (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
|| پادشاه قادر و توانا. (ناظم الاطباء). || مراد و مقصود «در کلمه ٔ رامهرمز». (از معجم البلدان). بمعنی کام است و مترادف آن آید:
کام و رام او ز عالم هست شاعرپروری
شاعران را مدح او گفتن بعالم کام و رام.
سوزنی.

فارسی به عربی

مطیع

سلس، مطیع، مقدمه عربه المدفع

مترادف و متضاد زبان فارسی

مطیع

تابع، تسلیم، رام، رهوار، سربه‌راه، زیردست، سازگار، فرمان‌بر، فرمان‌بردار، مطاوع، منقاد، وابسته،
(متضاد) سرکش، نافرمان

گویش مازندرانی

رام

مطیع، اهلی

معادل ابجد

رام و مطیع

376

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری